سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همچنان که خورشید و شب با یکدیگر جمع نمی شوند، خدا دوستی و دنیا دوستی با یکدیگر جمع نمی شوند . [امام علی علیه السلام]
داستانک

 

به سلامتی پسری که

هنوز ته ریش دار ه و ابروهاش فابریکه فابریکه

ده تصمیم گرفت من که خیلی براش عزیز صابون کوسه بودم و بر خلاف داداشم نیما یه انسان به دنیا اومده بودم و به همزادم پیوند بزنه و خصوصیات اون و به من بده. پدرم کارش و شروع میکنه تا نصفه درست پیش میره تا این که یه جا به مشکل بر میخوره و یکی از دستگاه ها میسوزه. اون جا نیما و مادرم میسوزن و میمیرن. ولی من هیچ کار نمیشم پارا هم پوستش میسوزه. پدرم تمام خصوصیات پارا رو به من میده و پارا رو آزاد میکنه تو این بین قدرت طی الارض پارا رو نمیتونه ازش بگیره.     متاسفانه حرفای پارا همش راست بود. رفتم و کنار پنجره ی حمام ایستادم.. سرم درد میکرد.. دیشبم مث آدم نخوابیده بودم.     یهو پرسیدم:     ـ چطور آب افراز شدی؟     نیلو: این قدرت من بوده... پدرم اگه کمی صبر میکرد این قدرتام بروز میکرد.     هی روزگار... چقدر این آرشان یا نیکداد آدم مضخرفی بوده صابون کوسه واقعا چرا همچین کای کرده؟ اون دوتا داشتن از سئوال میپرسیدن ولی من گوش نمیدادم.. تو کف سرنوشت نیلو بودم... گاهی اوقاتم ذهنم کشیده میشد سمت خواب دیشبم.     آخه این یارو آتش افرازه چه دخلی به من داره؟ وای که چه غلطی کردیم که قبول کردیم که به اینا کمک کنیم.     یهو صدای جیغ اومد برگشتم که دیدم آرش افتاده رو زمین و گوشاش و گرفته. نیلو هم داشت یه بند جیغ می کشید. خواستم برم طرفش که یهو دستش و آورد بالا اما بالا اومدن دستش همانا بالا اومدن تیکه های یخم همانا.     داشتم به اون صحنه نگاه می کردم که چیز رفت زیر پام تا اومدم به پایین نگاه کنم که گرنم خودکار با جیغ بهراد اومد بالا.     ـ پــــدراااام.     اون تیغه ها داشتن به سمت من میومدن که با ترس دستم و بالا آوردم و......     ** صابون     قسمت بیست و یکم.... آیناز...     رو صندلی تو بیمارستان نشسته بودم. پام و تند و عصبی تکون میدادم.     بالاخره بابا و سپهر اومدن... بابا لبخندی بهم زد:     ـ مبارک باشه دخترم.     نیشم گشاد شد و پریدم بغلش:     ـ مرسی بابا احسان.     احسان: من که کاری نکردم من از سپهر ممنونم که میخواد دختر جلف من و تحمل کنه.     با اعتراض گفتم:     ـ بابا.     بابا و سپهر خندیدن:     ـ جانم.؟     ـ خیلی بدی من جلفم؟     دست با محبتی رو گونم کشید:     ـ نه عزیزم تو ماه ناز منی.     لبخندی بحش زدم. رفتن. نفس عمیقی کشیدم. هنوز بغض داشتم. بلند شدم و رفتم تو اتاقم ولنزامو و در آوردم و به چشمای نقره ایم نگاه کردم..     ـ من داداش داشتم؟     ـ مامانم اسمش زیبا بوده؟     ـ چرا هیچ وقت بابا از مامان حرف نمیزد؟    صابون کوسه   ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:53   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      2ـ بد ترسیده ها.     به چشمای مشکیش نگاه کردم:     ـ موافقم. بیاین بی خیال بشیم.     1ـ نه.. نه... بعد همه نقشه هامون نقشه بر آب میشه. همه تلاشامون یوخ.     به چشمای قهوه ایش نگاه کردم... دلم نمیخواد نیلو بره تو اون آب و یخ. یهو یکی زد پش کلم:     2ـ هوووی... پاشو یخارو بریز.     ـ مرضات برا چی میزنی؟     2ـ بابا تو که تو هپروت سیر میکنی.     بی خیالش شدم و بلند شدم رفتم و از تو فیریزر همه پلاستیکای بزرگ یخ و برداشتم. رفتم تو حموم. همه رو ریختم تو وان. من همین الان که گرفتمش دارم یخ میزنم وای به حالی که نیلو می خوار بره توش. از این فکر تمام تنم مور مور شد.     نیلو: ووویییی.     تک خنده ای کردم:     ـ حاضری؟     بهش نگاه کردم. بالاخره یه لبخند گرم زد:     ـ آره.     به اون دوتا نگاه کردم... هممون استرس داشتیم.نیلو پرسید:     ـ استاد و هامون نیومدن؟     ـ نه مثی کهرفتن دیدنی شخصی به اسم آیلار.     ـ آها... مامان آیناز.     با تعجب گفتم:     ـ واقعا؟؟ حالا چی شده؟     ـ آیلار جون از بعد قضیه الناز قلبش مشکل پیدا کرده.     سری تکون دادم.نیلو رفت جلو... نوک پاش و کرد تو یخ ها که کمی هم آب داشت.    دلهوره  صابون کوسه  بدی داشتم. مخصوصا با اون خوابی که دیشب دیدم.     نیلو: هوووووووف.     بهش نگاه کردم. دستام و گذاشتم و رو شانه هاس.     ـ شرمنده نیلوفر.     یهو هلش دادم و فروکردمش تو آب... تقلا میکرد اون دوتا هم اومدن کمک بالاخره بی حرکت شد. با ترس نگاهش کردم که یهو چشمای نقره ایش باز شد.     اولین سئوال و خودم پرسیدم:     ـ نیلو آرشان حمیدی کیه؟     جواب داد:     ـ پدرم.     ـ قضیه آزمایشات چیه؟     ـ تو خانواده پدریم پدر بزرگم که یه نیمه جن بوده ژنش مشکل داشته... اون عاشق یه نیمه جن دیگه میشه و وقتی با هم ازدواج میکنن و بچه دار میشن ژنش کار دستش میده. اونا یه چهار قلو داشتن.. یکی شون یک جن کامل. دوتا نیمه جن و یکی که همون پدر من آرشان بوده انسان به دنیا میان. به همین دلیل از صابون کوسه همون   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:57 Top | #100 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      بچگی سر این قضیه اختلاف داشتن. این اختلافات تا زمانی که بزرگ میشن بین خانوادشون هست تا این که پدرم بر طبق تحقیقات و آزمایشات گستر,07,18, ساعت : 19:49 Top | #97 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ چرا هیچ وقت حتی نمیگفت قبر مامان کجاست؟     یهو یه صدای مهربون مردونه ای گفت:     ـ« چون قبر من کنار قبر صابون کوسه مامانِ.. بابا هم نمیخواست تو از وجود من مطلع بشی.»     با تعجب تو آیینه رو نگاه کردم... یه پسر حدود بیست و هشت...سی ساله، چشماش طلایی درخشان بود با رگه های نقره ای مشکی. موهاشم قهوه ای سوخته بود.     لبخندی زد و گفت:     ـ قیافم عجیبه؟     با صدای لرزون گفتم:     ـ تو...تو کی..کی هستی؟     هنوز لبخندش و محفوظ داشت:     ـ من نیمام... فکر کنم پارا دیروز یه توضیح مختصری بهت داد.     برگشتم... واقعی بود... یا قمر... فکر میکردم الان مث تو این فیلما محو میشه.مونده بودم چی بگم که از گوشه اتاق اومد و رو تخت نشست.     نیما: ممنون که دعوتم کردی بشینم.     لبخند پر استرسی زدم... بی مقدمه گفتم:     ـ تو مُردی...     نیما: بابا یه زبونم لالی چیزی همین جوری میگی مردی آدم خوف برش صابون کوسه میداره.     دیدم داره زبون درازی میکنه منم زبون دراز شدم:     ـ اگه یه نفر یه روز همش درباره مرگ یکی بشنوه بعد یهو فرداش تو اتاقش سبز بشه خیلی خوف آورتر از این حرف منِ.     نیما: خوب من که نمردم.     یاد اون پسره تو آتیش افتادم که یه سره من و صدا میکرد:     ـ اما من دیدم که تو مردی.... تو آتیشا.     ـ درسته ولی من بعدش نمردم!     یه ابروم و دادم بالا و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:     ـ بابا برای خودش دیوار محافظ ذهنی درست نکرده بود و من تونستم روز قبلش پی به نقشه شومش ببرم. با یکی از دوستام که اونم از قضا جن بود مشورت کردم و اون جا همش فیلم بازی کردیم و من تونستم فرار کنم.     آه کشید:     ـ یه جنازه از سرد خونه کش رفته بودیم من تونستم فرار کنم ولی از اون جایی که مامان انسان بود  صابون کوسه   نتونست..     بعد کمی مکث ادامه داد:     ـ من خر نتونستم مامان و نجات بدم و اون موند و یه عالمه آتیش...     صداش بغض داشت.. منم بغض کرده بودم...     بهش نگاه کردم...از نظر قیافه شبیه هم بودیم:     ـ شنیدم امروز میخوای بفهمی که تو اون 15 سال چی گذشته.     یهو با امید گفتم:     ـ تو میدونی چی گذشته؟       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:52   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:50 Top | #98 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت   صابون کوسه  فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      لبخندی زد:     ـ نه... تنها کسایی که میدونن تو و پارا و بابایین.     این از کجا خبر داره؟ اینا رو دیروز پارا به ما گفت.. با اخم گفتم:     ـ تو از کجا میدونی؟     لبخند پر استرسی زد و با تردید گفت:     ـ متانت... نامزد منِ.     یه ابروم رفت بالا...     ـ جااان؟     خندید:     ـ متان جاسوس من بین تو و سپهر و آنی بود.. دیروزم به اسرارای من اومد.     بهع... چه نارویی خوردم من از این متانت. اه موجود اعصاب خورد کن. نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت:     ـ بهتره بری خونه پدرام.. درباره من به کسی نگو... حتی آنی و سپهر.     به کنایه سخن زیبا از امام علی گفتم:     ـ تو که باید خوب بدونی که آنی میتونه حافظه های افراد و بخونه.     ـ آره میدونم تازه میدونم که قدرتش رو به پیشرفته...     بلند شد:     ـ خوب من برم..     ـ واستا بینم.. تو کجا زندگی میکنی؟     ـ پیش آرمیلا.     ـ ها؟ کی؟     ـ بماند.     بغلم کرد...پیشونیم و بوسید. ایی بدم اومد... بابا میذاشتی عرقت خشک بشه بعد بپری ماچ و بوس و کوفت و زهرمار..     ـ خدافظ نیلو کوچولو.     بعد چند ثانیه غیب شد.منم با کلی فکر مختلف لباس پوشیدم و رفتم خونه پدرام.     *****     ....(؟؟؟؟؟)....     در و برای نیلو باز کردم. تو چشماش فقط ترس دیده میشد. دستم برای اولین بار بردم جلو وگفتم:     ـ سلام پیشی چطوری؟     در کمال تعجب دست داد و گفت:     ـ افتضاحم.     ـ بعله پیداشت.     ـ وای تورو خدا برو اصلا حوصلت و ندارم.  نــگــــران مــنــــے   ـ مرسی.     ـ خواهش.     ـ برو تو اون اتاق و لباسات و عوض کن.     رفت تو همون اتاقی که دیروز توش خوابید      ـ چـــــی؟؟؟؟؟ نــــــــه!!!     با وحشت از خواب پریدم... خدایا خواب بود؟ وای که چقدر خواب چرتی بود...     دستی رو پیشونیم کشیدم که داغی بیش از حدی و احساس کردم... فکر کنم دمای بدنم از 50 درجه هم زده بود بالا.. وای خدایا چرا من نمیمیرم؟ چرا انقدر عرق کردم؟     خداااااااااااااااایــــــ ــــــــــــا من چمه؟     ****     .... نیلوفر....     آیناز: آخه ما چی کار کنیم؟     با بغض نگاهش کردم که بغلم کرد:     آیناز: آخه عزیزم چی کار کنم؟ مامانم قلبش باز مشکل پیدا کرده و بیمارستانه بابامم به کمکم نیاز داره.     ـ میدونم... تو هم بهتره بری... آیلار جون مهم تر از منِ..     آیناز: باور کن اگه اضطراری نبود حتی پامم تو فرانسه میذاشتم.     سپهر: نیلو میخوای من نرم؟     تند گفتم:     ـ نه... نه... نه... حتی فکرشم نکن که بذارم آنی تنها بره... در ضمن تو الان نامزد آنی هستی.     خوب از اتفاقاتی که بینشون افتاده بود خبر داشتم... میدونستم بالاخره به هم اعتراف کردن... از این بابت خیلی خوش حال بودم... آیناز و مث خواهر و سپهر و مث داداشم دوست داشتم هیچ راضی به غمشون نبودم مخصوصا تو یه همچین شه بود. منم رفتم پیرایطی.     به آنی نگاه کردم دیدم سرخ شده... زدم زیر خنده که زد پس کلم...     آیناز: کوفت یه بار من اومدم خانومانه برخورد کنم.     چشمکی زدم:     ـ بهت نمیاد.     سپهر برای اولین بار از آیناز دفاع کرد!:     سپهر: هوووی... خیلی بهت میاد... اصلا خانوم خودمی آنی.     آیناز لبخندی پر از عشق تحویل سپهر دادکه بد ترش و دریافت کرد. ادای عق زدن در آوردم و آیناز شوت کردم طرف سپهر:     ـ برین گمشین بابا.     خندیدن:     آیناز: حالا ما بریم؟     ـ البته.. خوش بگذره... به آیلار جون و احسان خانم سلام برسونید.(مادر و پدر آنی)     خدافظی کردن و ش بچه ها و نشستم.   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:55 Top | #99 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/8/24:: 3:4 عصر     |     () نظر